ج- بنابر «اصالت وجود» (16) سرچشمه همه آثار و خواص، وجوداست چه معنى اصالت، چیزى جز «منشا آثار» بودن نیست; در واقع ازآنجا كه چیزى جز وجود تحقق خارجى ندارد پس همه آثار و خواص تنها از وجود سرچشمه مىگیرند و چون وجود، حقیقت مشكك و داراى مراتبمختلف و متفاوت خواهند بود. مثلا حیات، علم، اراده، قدرت، فعل وتاثیر اوصافى هستند كه منشا آنها حقیقت وجود است. و این آثاربراى وجود ذاتى و از آن جدائى ناپذیرند. زیرا اگر این حقایق واوصاف خارج از ذات وجود باشند بنابر اصالت وجود، واقعیتى نخواهندداشتبراى اینكه جز وجود واقعیت دیگرى در كار نیست. (17) بنابراین، حقیقت اصیل همان وجود است و همه خیرات و كمالات آثارمربوط به وجودند و چون وجود از لحاظ شدت و ضعف داراى مراتب مختلفاست، از لحاظ این آثار نیز مراتب مختلف خواهد داشت مثلا علم در واجب، و عقول، و نفوس یكسان نخواهد بود، بلكه از لحاظ كمال ونقصان، متفاوت خواهد بود. اما آنچه مسلم است، هیچ درجهاى از وجود از این خواص و آثار، خالى نخواهد بود. (18) اما همان اندازه كهدرجه وجود ضعیف مىشود، این آثار و خواص نیز، به ضعف مىگرایند. به این معنى كه مثلا هیولى و مادة المواد، چون از نظر وجود، هیچ فعلیتى ندارد، از نظر آثار و لوازم وجود نیز، داراى هیچگونه فعلیتى نیست.در مرحله جماد، چون وجود، ضعیف است، این لوازم و آثار نیز ضعیفند، به گونهاى كه حیات و شعور آنها، براى ما محسوس و معلومنیست. اما در حیوان و انسان چون درجه وجود قوى و عالیتر است، آثار و لوازم وجود از قبیل حس و حركت و اراده و فاعلیت، نیز قویتر و آشكارترند. صدر المتالهین كشف این مطلب را، از مختصات فلسفه خود دانسته و ابن سینا و پیروان او را از توجه به این مطلب ناتوان مىداند. امادر عین حال، توجه عرفا را به این مسئله مىپذیرد. (19) حتى هدفها و معشوقها نیز، بر حسب اختلاف در مراتب وجود و درجات آن، مختلف ومتفاوتاند. (20) از دیدگاه عرفا نیز، از آنجا كه سراسر عالم و همه موجودات، مظهرى از مظاهر حقاند پس هر پدیدهاى در حد خودش مظهراوصاف و كمالات حق مىباشد.
هستى به صفاتى كه در او بود نهان دارد سریان در همه اعیان جهان
هر وصف ز عینى كه بود قابل آن بر قدر قبول عین گشتهاست عیان (21)
بنابراین، هر نوعى از انواع مختلف جهان هستى، بر اساس میزان بهرهمندیش از كمالات وجودى، از آثار و لوازم آن نیز، بهرهمند خواهد بود. چنان كه، حس و حركت، ظهورش در مرتبه حیوانات، و ادراك كلیات در مقام انسان تحقق مىیابد. به همین دلیل فاعلیت الهى را تنها درشان موجودات مجرد دانسته و اجسام و حتى نفوس، متعلق به اجسام راكه به درجه خاصى از تجرد نرسیده باشند، از فاعلیت الهى، ناتوان مىدانند. ابن سینا در آثار خود، عدم امكان علیت جسم را سبت به جسم دیگر، به طور مطلق، مطرح كرده و اثبات نموده است. (22) یعنى فاعلیت الهى، در مرتبه وجودى اجسام، امكان تحقق ندارد. وجسم تنها به عنوان زمینه و معد مىتواند مطرح گردد. و نفوس نیز، دردرجات پایین از نظر كمالات وجودى، تنها مىتوانند فاعل طبیعى واقع شوند. اما در درجات بالاتر، امكان فاعلیت الهى نیز پیدا مىكنند.چنانكه عرفا و فلاسفه، به آن تصریح دارند، ابن عربى مىگوید: «هر انسانى با قوه وهم در خیال خویش، چیزهایى خلق مىكند كه جز درآن خیال، در جاى دیگرى تحقق نداشته باشد. ولى عارف، با همت خویش مىتواند حقایقى بیافریند، كه در خارج از محل همت نیز، وجود داشته،با همت آن عارف نگهدارى شود، به طورى كه هرگاه بر عارف غفلتى نسبت به آن پدیده روى دهد، از بین برود»(23)
شیخ اشراق انسانهایى را كه به درجه خاصى از تجرد رسیده باشند،قادر بر ایجاد «جوهر مثالى» مىداند و این مقام را مقام «كن» مىنامد. (24) ابن سینا نیز امكان تاثیر بر طبیعت را، لزوم نفوس انبیا مى داند. به این معنى كه نفوس انسان، در مرحلهاى از كمال، قدرت تصرف در طبیعت را پیدا مىكند. یعنى نفوس انسان در مرحلهاى ازكمال و تجرد، از محدوده بدن خود، فراتر رفته، در اجسام دیگر نیز،منشا اثر واقع شده، داراى قدرت تغییر عناصر و ایجاد حوادثمىگردد. به طور كلى، اراده او در جهان طبیعت، نفاذ مىیابد. (25) همچنین خواص دیگر، از قبیل علم و اراده، نیز بر اساس درجات وجود، مختلف و متفاوت خواهد بود. شیخ اشراق، معارف مربوط به حكمت را،پیش از حصول ملكه خلع بدن، غیر ممكن مىداند. (26) چنانكه غزالىرسیدن به معرفت عرفانى را، مشروط به تبدل مىداند. (27) مولوى بارها در مثنوى بر این نكته تاكید مىكند. از قبیل «جان شو و از راهجان، جان را شناس» یا «از جمادى در جهان جان شوید...» یا «پس قیامت شو، قیامت را ببین، دیدن هر چیز را شرط است این» و بهمنیار، به نقل از ارسطو، رسیدن به حكمت و نیل به ماوراى طبیعترا، به میلاد جدید مربوط مىكند. (28)
حاجى ملا هادى سبزوارى در بحث قدرت حق تعالى، ایجاد را نتیجه و فرع وجود دانسته و مىگوید: «همان طورى كه ممكنات داراى درجه ضعیفى از وجود هستند، داراىدرجه ضعیفى از اراده و ایجاد نیز مىباشند...» (29)
ابن سینا قواى ادراكى بشر را، مادامى كه اسیر جهان مادى است، از درك حقایق غیرمادى، ناتوان مىداند. (30) و نیز ادراك انسان را، از عقل هیولانى تاعقل مستفاد، طبقه بندى كرده و براى هریك از این طبقات و مراتب،نوع و حد خاصى از ادراك را ممكن مىداند. از جمله امكان درك كلیات(تعقل) در انحصار درجه تجرد و غیرمادى بودن قوه ادراك است. (31)
با توجه به مقدمات یاد شده، در وجود انسان، كه به اصطلاح «كونجامع» است مرز تجرد و مادیت، شكسته مىشود. یعنى ماده از مسیرانسان راه به تجرد پیدا مىكند با این حساب در وجود انسان، تمام مراتب هستى، از ضعیفترین مرحله جهان ماده، تا بالاترین مرتبه جهان تجرد، قابل تحقق است. و چنین قوس صعودى حتى بر اساس امكان تشكیك در جوهر نیز به آسانى قابل اثبات و توجیه نبود، (32) اماقبول حركت در جوهر و تشكیك در وجود، این تفسیر و توجیه را آسانتر مىكند. با توجه به نكات یاد شده اوصاف و خواص و آثار همه مراتب و درجات هستى، در وجود فردى از افراد انسان امكان تحقق دارد و هر فردى از افراد بشر، بر اساس مسئله «كون جامع» و حركت جوهرى، همه مراتب (از نازلترین مرتبه وجود تا عالىترین مراتب آن) را درحیطه و قلمرو وجودى خود دارد. بنابراین اگر چه تمام پدیدههاى جهان هستى، در مسیر تكاملاند، اما این تكامل تنها در وجود انسان مىتواند به هدف نهائى خود، كه همان تجرد و فعلیت مطلق است، دستیابد.
د- از آنجا كه بر اساس حركت جوهرى، مجموع جهان ماده در حركت است و هر حركتى هم مستلزم نوعى اشتداد و تكامل است و چون اساس حركت بر خروج از قوه به فعلیت است، در نتیجه هدف نهایى حركت، رسیدن به فعلیت تام خواهد بود كه همان «تجرد» است. با این حساب، تمامىجهان ماده، در جهت و مسیر تجرد، پیش مىرود; و این پیشرفت، تنها درمسیر انسان، به تجرد مىانجامد. اما در مسیر پدیدههاى دیگر، تنهابا «فساد» آن پدیده و انتقال اجزاى آن به قلمرو وجودى انسان، این امر امكانپذیر است. یعنى در واقع، هدف حركت در همه انواع دیگر، رسیدن به انسان است و هدف وجود انسان، رسیدن به تجرد تام و خدا گونگى است. (33) حتى شیخ اشراق به نقل از بودا و حكماى باستانى مشرق زمین، اصولا پیدایش نفس و حیات را، تنها در انسان، امكانپذیر دانسته، حیات انواع دیگر را، براساس تناسخ، نشات گرفته از حیاتانسان مىداند. (34) و شاید همین نكته، حرمتخاصى را، بر حیات انسانها، بخشیده است. یعنى نابود كردن هیچ یك از انواع جهان ماده،به اندازه قتل انسان، مهم نیست. بنابر این انسان، در عین اینكه موجودى مادى است، امكان عبور از مرز ماده را دارد. چه در وجود انسان، تولد دوبارهاى انجام مىپذیرد،یعنى از بطن ماده، موجود مجردى متولد مىشود و با این تولد، حركت مستمر جهان ماده به نتیجه مىرسد كه اگر این نتیجه را در نظر نگیریم، حركت اگر از طبیعت برخاسته باشد، حركتى بىهدف و عبث خواهدبود. و چون این تولد دوباره، تحقق پذیرد، در واقع انسان، از مرز ماده، عبور مىكند. چنین چیزى در همه انسانها، در صورتى كه ترتیب شرایط لازم را داشته باشند، امكان پذیر است. یعنى همه «تن»ها، آبستن جاناند. مولوى مىگوید: «تن همچو مریم است، و هر یكى عیسایىداریم. اگر ما را درد پیدا شود، عیساى ما بزاید» (35) و نیز: تن چو مادر، طفل جان راحامله مرگ، درد زادن است و زلزله و گوئى در وجود خود، عملا چنین زایشى را احساس مىكند كه مىگوید: درد چون آبستنان مىگیردم طفل جان اندر چمن مىآیدم
بدیهى است كه منظور از مرگ، مرگ اختیارى است و به اصطلاح عرفانى آن، فنا و بقاى بعد از فنا است. و منظور از همه این مرگها وفناها چیزى جز شكستن یك حد از حدود وجود و ترقى به حد بالاتر آننیست. منظور از همه اینها آن است كه انسان، در سیر تكاملى خود، به مرتبه برترى از وجود دست مىیابد. و چون به مرتبه جدید و كاملترى از وجود دست یابد، طبعا به خاصیت و آثار جدید متناسب با این مرتبه نیز، نایل مىشود. و هر گاه كه مرتبه وجود، یك مرتبه و درجه غیرعادى باشد، خاصیت و آثار آن نیز خارق العاده و معجزه خواهد بود. اینجاست كه، معرفت در حد اعجاز (وحى و الهام) و تاثیر در حد اعجاز (معجزه و كرامت) و اراده و رفتار در حد اعجاز (خلق عظیم و عصمت) به هم مىپیوندند. اما این پیوند و ارتباط، پیوندى كلامى واعتبارى نیست، بلكه پیوندى فلسفى و حقیقى است .پیوندى بر اساس هستى و واقعیت، و به اصطلاح پیوندى بر اساس «استها» نه «بایدها» و این است مبناى فلسفى ارتباط و پیوند صفات ائمه باوجود امام و نیز پیوند آن صفات با یكدیگر.
جان نباشد جز خبر در آزمون هر كه را افزون خبر، جانش فزون
جان ما، از جان حیوان بیشتر از چه زان رو كه فزون دارد خبر
پس فزون از ما، جان ملك كو منزه شد از حس مشترك
از ملك جان خداوندان دل باشد افزون، تو تحیر را بهل
ز آن سبب آدم بود مسجودشان جان او افزونتر است از بودشان
ور نه بهتر را سجود دونترى امر كردن هیچ نبود در خورى
كى پسندد عدل و لطف كرگار كه گلى سجده كند در پیش خار
جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطیعش جان جمله چیزها